سفره افطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا

و عاشورا، دو نوع غذا نذری می‌پخت و شب عید به همه معلمان

فرزندش سکه طلا هدیه می‌داد.


زمانی که همسایه‌اش فوت کرده بود دسته گل سفارشی‌اش

آنقدر بزرگ بود که از درب منزل کوچک متوفی، رد نشد و مجبور

شدند آن را دم در بگذارند.

وقتی مردی که در مراسم ختم کنار او نشسته بود و از بدبختی و

بیچارگی مرد فوت شده و آینده نامعلوم دو بچه یتیم باقی مانده

صحبت می‌کرد، او در فکر این بود که کارت ویزیتش را فراموش

کرده روی دسته گل بگذارد؛ و باید حتما موقع خروج این کار را

انجام دهد.