داستان زیبای خیرات
سفره افطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا
و عاشورا، دو نوع غذا نذری میپخت و شب عید به همه معلمان
فرزندش سکه طلا هدیه میداد.
زمانی که همسایهاش فوت کرده بود دسته گل سفارشیاش
آنقدر بزرگ بود که از درب منزل کوچک متوفی، رد نشد و مجبور
شدند آن را دم در بگذارند.
وقتی مردی که در مراسم ختم کنار او نشسته بود و از بدبختی و
بیچارگی مرد فوت شده و آینده نامعلوم دو بچه یتیم باقی مانده
صحبت میکرد، او در فکر این بود که کارت ویزیتش را فراموش
کرده روی دسته گل بگذارد؛ و باید حتما موقع خروج این کار را
انجام دهد.
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم اسفند ۱۳۸۸ ساعت 19:38 توسط سهیل ثقفی
|